درك ﻟﻄﺎﺋﻒ ﻗﺮآن ﻛﻪ ﻧﺼﻴﺐ اوﻟﻴﺎء اﺳﺖ ﺑﻪ ﻣﻌﻨﺎي ﺗﻮاﻧﺎﻳﻲ اﻧﻄﺒﺎق دادن ﺗﺠﻠﻴﺎت ﺣﻘﺎﻳﻖ در ﻋﺎﻟﻢ ﺻﻐﻴﺮ وﻋﺎﻟﻢ ﻛﺒﻴﺮ اﺳﺖ. ﺑﻨﺎﺑﺮاﻳﻦ، اوﻟﻴﺎء آﻳﺎت اﻟﻬﻲ در آﻓﺎق را ﺑﻪ آﻳﺎت اﻟﻬﻲ در اﻧﻔﺲ، ﻣﺮﺗﺒﻂ ﺑﻠﻜﻪ ﻣﻨﻄﺒﻖ ﻣﻲ داﻧﻨﺪ. آﻳﺎت ﻗﺮآن ﻛﺮﻳﻢ و اﺣﺎدﻳﺚ اﺋﻤﻪ ﻫﺪي و ﭘﻴﺎﻣﺒﺮان را ﻫﻢ در ﻣﺼﺎدﻳﻖ آﻓﺎﻗﻲ و اﻧﻔﺴﻲ درك ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ و داﺳﺘﺎﻧﻬﺎي ﺟﺎري در ﺗﺎرﻳﺦ را ﺑﺮ داﺳﺘﺎﻧﻬﺎي ﺟﺎري در ﻧﻔﺲ ﺧﻮد ﻣﻨﻄﺒﻖ ﻣﻲ ﻳﺎﺑﺪ. ﻛﺴﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﻛﻞ ﻧﮕﺮ ﻫﺴﺘﻨﺪ در اﺑﺘﺪا ﺧﻮد را ﺑﻪ آﻳﺎت آﻓﺎﻗﻲ ﻧﺰدﻳﻜﺘﺮ ﻣﻲ ﺑﻴﻨﻨﺪ و ﻛﺴﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﺟﺰء ﻧﮕﺮ ﻫﺴﺘﻨﺪ در اﺑﺘﺪا ﺧﻮد را ﺑﻪ آﻳﺎت اﻧﻔﺴﻲ ﻧﺰدﻳﻜﺘﺮ ﻣﻲ ﭘﻨﺪارﻧﺪ. در ﺣﺎﻟﻲ ﻛﻪ ﺧﺪاوﻧﺪ ﺑﻪ ﺟﺰء و ﻛﻞ ﺑﻪ ﻳﻚ اﻧﺪازه ﻧﺰدﻳﻚ اﺳﺖ. ﺧﺪاوﻧﺪ ﺑﻪ اول و آﺧﺮ ﺑﻪ ﻳﻚ اﻧﺪازه ﻧﺰدﻳﻚ اﺳﺖ. ﺧﺪاوﻧﺪ ﺑﻪ ﻇﺎﻫﺮ و ﺑﺎﻃﻦ ﺑﻪ ﻳﻚ اﻧﺪازه ﻧﺰدﻳﻚ اﺳﺖ. ﺧﺪاوﻧﺪ ﺑﻪ آﻓﺎق و اﻧﻔﺲ ﺑﻪ ﻳﻚ اﻧﺪازه ﻧﺰدﻳﻚ اﺳﺖ. اﻣﺎ ﭼﺮا ﺧﺪاوﻧﺪ آﻳﺎت ﺧﻮد را در آﻓﺎق و اﻧﻔﺲ ﻫﺮ دو ﻣﺘﺠﻠﻲ ﻛﺮده اﺳﺖ؟ ﭼﺮا آﻓﺎق و اﻧﻔﺲ ﻫﺮ دو آﻳﻨﻪ ﺗﻤﺎم ﻧﻤﺎي اﺳﻤﺎء اﻟﻬﻲ ﻫﺴﺘﻨﺪ؟ ﭼﺮا ﺳﺎﻟﻚ در ﺟﺎﻳﮕﺎﻫﻲ ﻗﺮار ﮔﺮﻓﺘﻪ اﺳﺖ ﻛﻪ ﺗﺠﻠﻴﺎت آﻓﺎﻗﻲ ﺣﻘﺎﻳﻖ را ﺑﺎ ﺗﺠﻠﻴﺎت اﻧﻔﺴﻲ آﻧﻬﺎ ﻣﻘﺎﻳﺴﻪ ﻛﻨﺪ؟ ﭼﻮن ﺷﻨﺎﺧﺖ ﻣﺎ ﺑﻪ اﺿﺪاد ﻣﻲ ﺷﻨﺎﺳﺪ. ﻳﻌﻨﻲ آﻓﺎق و اﻧﻔﺲ را ﻣﻘﺎﻳﺴﻪ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ و ﺑﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺟﻨﺒﻪ ﻫﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﻣﻨﻄﺒﻖ ﻫﺴﺘﻨﺪ و ﺟﻨﺒﻪ ﻫﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﻋﺪم اﻧﻄﺒﺎق دارﻧﺪ، ﺣﻘﻴﻘﺖ را ﻣﻲ ﺷﻨﺎﺳﻨﺪ و ﺑﺪون داﺷﺘﻦ دو ﺑﺪﻳﻞ درك آﻓﺎق و اﻧﻔﺲ ﻧﻤﻲ ﺗﻮان ﺣﻘﻴﻘﺖ را ﺷﻨﺎﺧﺖ. ﻫﻤﺎﻧﻄﻮر ﻛﻪ ﺗﺎ دو را ﻧﺸﻨﺎﺳﻴﻢ، ﻳﻚ را ﻧﻤﻲ ﺷﻨﺎﺳﻴﻢ و ﺗﺎ زوج را ﻧﺸﻨﺎﺳﻴﻢ، واﺣﺪ را ﻧﻤﻲ ﺷﻨﺎﺳﻴﻢ.ﭼﻮن ﺑﺪﻳﻠﻲ ﺑﺮاي وﺟﻮد ﻧﺪارﻳﻢ، ﻋﺪم را ﻧﻤﻲ ﺷﻨﺎﺳﻴﻢ. ﭼﻮن ﻛﺜﺮت را ﻣﻲ ﺷﻨﺎﺳﻴﻢ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﻴﻢ وﺣﺪت را ﺑﺸﻨﺎﺳﻴﻢ. ﺗﺠﻠﻴﺎت آﻓﺎﻗﻲ و اﻧﻔﺴﻲ ﺣﻘﻴﻘﺖ ﻣﻨﺠﺮ ﺑﻪ ﻧﻈﺮﻳﻪ ﻋﺎﻟﻢ ﺻﻐﻴﺮ و ﻋﺎﻟﻢ ﻛﺜﻴﺮ ﺷﺪ ﻛﻪ اﺻﻮل آن ﺗﻮﺳﻂ ﺣﻀﺮت زرﺗﺸﺖ ﻣﻄﺮح ﺷﺪ و ﺑﻌﺪ ﺗﻮﺳﻂ اﻓﻼﻃﻮن ﺑﻪ ﺻﻮرت ﻣﺠﺮد رﻳﺎﺿﻲ ﻓﺮﻣﻮﻟﺒﻨﺪي ﺷﺪ. ﺣﻀﺮت زرﺗﺸﺖ ﺑﺮاي ﻋﺎﻟﻢ ﻫﺴﺘﻲ ﺟﺴﺪ و ﻧﻔﺲ و روح ﻗﺎﺋﻞ ﺷﺪ. اﻣﺎ ﻧﻔﺲ را ﻧﻔﺲ ﻛﻠﻲ و روح را روح ﻛﻠﻲ ﮔﺮﻓﺖ ﻛﻪ ﺑﺮ ﻫﻢ ﻧﻬﻲ ﻧﻔﺲ اﻧﺴﺎﻧﻲ و ارواح اﻧﺴﺎﻧﻲ اﺳﺖ. اﻓﻼﻃﻮن اﻣﺎ ﺳﺎﺧﺘﺎر ﻋﺎﻟﻢ ﻫﺴﺘﻲ و ﺳﺎﺧﺘﺎر ﻫﺴﺘﻲ اﻧﺴﺎن را ﻳﻜﺮﻳﺨﺖ ﮔﺮﻓﺖ ﺑﺪون آﻧﻜﻪ ﻳﻜﻲ را ﺟﺰء دﻳﮕﺮي ودﻳﮕﺮي را ﺑﺮﻫﻢ ﻧﻬﻲ اﺟﺰاء ﺑﺪاﻧﺪ.